بیمار اتاق 314
معبر:وبلاگ تخصصي دفاع مقدس
آخرين مطالب

پیکر شهید برونسی کشف شد

همه دوستان من

برگی از خاطرات یک شهید( روزه بی سحری )

باز دلم هوای شلمچه کرده است

لحظه شهادت دو بسیجی

اتفاقی در یک قدمی اسارت

شهادت از نگاه خبرنگاران جهان

خدا این بچه‌های نیم وجبی را شهید کند

روایتگری ارثیه ی مادر(س) است

چشمان بارانی جوانان در شلمچه

به همه بگو اینجا دهلاویه است!

وقتی مرتضی موجی شد!

آداب زیارت نور

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

اروند؛ جایی که دیوانه‌ام می‌کند

اولین سفرنامه مناطق جنگی

پندهای رهبر برای روایتگران نور

25 هزار زائر سرزمين‌هاي نور در دزفول اسكان مي‌يابند

آنجا که دلم جاماند...

در جمع زائران سرزمین نور ...

آرشيو مطالب

ارديبهشت 1390
فروردين 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389
مهر 1389

پيوندهاي روزانه

گوگل
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
آرشيو پيوندهاي روزانه

پيوندها

استخاره با قرآن کریم
خرید پستی
اس ام اس فلسفی عاشقانه
سمپادی ها
زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605] »دختر جنجالي در مسجدالحرام + عکس[4007] »زايمان يک دختر در حمام+ عکس[4371] »با اين دختر ازدواج کنيد و جايزه بگيريد+عکس دختر[3567] »آدرس فيس بوک و تصوير الناز شاکردوست+عکس[3618] »ببين اين دختر خوشگله رو مي پسندي؟[5053] »ماجراي زن طلاق گرفته+عکس[2600] »زن کاملا عريان در خيابانهاي اصفهان!!+عکس[7427] »عجب قليوني ميکشه اين دختره واي واي[2814] »اينم لحظه کشف حجاب در تيم ملي ايران +عکس[3555] »اين زن بخاطر بزرگي سينه اش اخراج شد!+عکس[3413] »آيا خواهر نيوشا ضيغمي رو ديديد؟[2823] »افزايش قد بصورت نامرعي و ارزان[349] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[2595] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[2477] »مدرسه دخترانه يهوديان در تهران (عکس)+1391[4483] »لباس اين خانوم هر روز کوتاه تر مي شود ! / عکس[2621] »عشوه جنجالي شيوا بلوريان+عکس[5314] »تصوير يک خانم بي حجاب از صداوسيماي ايران[4375] »شوهر بي ريخت بهنوش بختياري+عکس[5467] »عکس همسر آرايش کرده قهرمان المپيک ايران[2426] »دختر ايراني موتورسوار با شلوار و لباس تنگ+عکس[2414] »تيم فوتبال دختران پرسپوليس قبل از انقلاب+عکس[1212] »عکس لخت شدن يک خانم در فرودگاه[2742] »عکس صحنه اي که سانسور شد![2206] »تصاوير ناياب دختران مانتو پوش در تهران[1864] »تصاوير خيلي ناجور از شناي مختلط در مازندران[2319] »خانمها اين عکس را نبينند[2033] »تفاوت حمام زنان و مردان / عکس[1433] »دختر هندي خوشگل در ايران غوقا کرد+ عکس زيبا[2637] »حرکت جالب دو دختر 17ساله خوشگل+عکس[1350] »ماجراي زن بهداد سليمي در المپيک لندن روشد+عکس[1855] »عکس سمر بازيگر زيباي عشق ممنوع با يک مرد ايراني[1701] »عکس ليلا بلوکات و خواهراش[605عکس هاي دختر بازيگر در فيلم موهن توهين به حضرت محمد(ص آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي : آشنايي با نرم افزار هاي چت . ودوستيابي
music3nter
انتظارحاضر
زندگی زیباست...
Economic jihad
همت مضاعف پارسیان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس mabar.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مترجم وبلاگ معبر

پايگاههای دفاع مقدس

سایت جامع دفاع مقدسامتداددیار رنجپایداریپایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی مفقودین و شهدای گمنامپایگاه تخصصی ادبیات دفاع مقدسپایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادتپایگاه اطلاع رسانی قربانیان سلاح‌های شیمیاییچهار دیپلماتلوگوی نشریه پلاک هشت

پايگاههاي جنگ نرم

تیم جنگ نرم ایرانیان

بیمار اتاق 314

آسایشگاه جانبازان  http://mabar.loxblog.comآنچه خواهید خواند از  داستان های برگزیده اولین مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس با نام بیمار اتاق 314 است که به قلم علی رضا محمدی نیا به رشته تحریر در آمده :

 

 

قسمت اول :

نشست روبه رویم و گفت:« علی سرر متقابلین!» می خندید. نگاهم می كرد و نمی كرد. یعنی زیر چشمی نگاهم می كرد و سرش را پایین می انداخت. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگش را توی دست های بزرگش می چرخاند و زیر لب ذكر می گفت.

پرستار گفته بود:« وقتتان را تلف می كنید خانم دكتر! دكتر قبلی خیلی با او حرف می زد اما نتیجه نداد. مدام از بهشت و جهنم حرف می زند. می گوید شهید شده و این جا هم بهشت است.» پرستار به این جا كه رسیده بود، پقی زده بود زیر خنده.

گرمم شده بود. عرق كرده بودم. بلند شدم و یك لنگۀ پنجره را باز كردم. بیرون را نگاه كردم. غروب بود. خورشید را می دیدم كه كم كم پشت ساختمان های بلند پنهان می شد و آسمان را سرخ می كرد. برگشتم، صندلی ام را از پشت میز برداشتم و گذاشتم روبه رویش؛ نشستم روی صندلی. پرسیدم :« چه شد كه شهید شدید؟» همان طور كه تسبیح را می چرخاند و ذكر می گفت، سرش را بالا آورد. نگاهم كرد. لب هایش از هم فاصله گرفت، گونه هایش چال افتاد و لبخندی روی صورتش نشست.

تسبیح را با دو دستش گرفت. سرش را جلو آورد. زل زد توی چشم هایم و گفت:« شما هم شهید شده اید یا اینكه...؟» سرش را همان جا نگه داشته بود و منتظر جواب بود . مانده بودم چه بگویم كه خودش كمكم كرد. سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را از سرگرفت و همان طور كه زل زده بود توی چشم های من، گفت:« البته كه شهید شده اید. اگر نه كه این جا نبودید. توی بهشت، آن هم جلوی من.»

در اتاق باز شد. پرستار داخل شد. لیوان آب توی یك دستش بود و با دست دیگر هم چیزی را نگه داشته بود. با پشت پا، در را بست و جلو آمد. لیوان آب را گذاشت روی میز من. یك قرص سفید بزرگ توی كاسۀ كوچك پلاستیكی هم كنارش. گفت :« ببخشید خانم دكتر، شیفتم را باید عوض كنم. برای همین الان مزاحمتان شدم. صحبت هایتان كه تمام شد قرص را بدهید بخورد!»

چیزی نگفتم. نمی خواستم روز دوم كارم با پرستار دعوا كنم، آن هم جلوی بیمارم. ولی حتماً بعداً به حسابش می رسیدم. هنوز نمی دانست وقتی مریض توی اتاق من است نباید بیاید داخل؛ آن هم بدون در زدن.

رویم را كردم سمت مرد و گفتم :« گفتید بهشت؟!» گفت: « البته. بهشت است این جا دیگر.» و رو كرد به پرستار كه داشت ازاتاق خارج می شد وگفت:« مگر نه خانم؟» پرستار خندید. در را باز كرد. رو كرد به من و گفت:« عرض كردم كه سرتان را درد می آورد. تا صبح فردا هم كه این جا بنشینید برایتان از بهشت و جهنم وحوری ها حرف می زند.» و رفت بیرون و در را بست. مرد انگار كه حرف پرستار را نشنیده باشد، ادامه داد:« خب معلوم است كه این جا بهشت است. تازه حاج عباس هم این جاست- فرمانده مان را می گویم- او هم این جاست. اما حاج عباس كجا و ما كجا؟ یك روز توی خیابان دیدمش. ریش هایش را زده بود اما من شناختمش. دست یك حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. سلامش كردم اما تحویلم نگرفت. حتماً به خاطر حوری بود. نمی خواست جلوی او ضایع شود. حق هم داشت. آخر قیافۀ مرا ببینید- و با دست، ریش های بلند و موهای وزوزی اش را نشان داد – لیاقتش را نداریم.» لحظه ای مكث كرد. مرا نگاه كرد كه چگونه هاج و واج نگاهش می كردم. سرش را جلو آورد و آرام گفت:« حوری را می گویم.» گفتم: «آهان!» و سرم را به نشانۀ تأیید تكان دادم. لبخند زد. سرش را عقب برد و ادامه داد:« یك بار رفتم پیش یكی ازآنها و ازش خواستم با من بیاید. سرم داد زد وگفت: «گم شو دیوانه. داد می زنم ها!؟» حتماً اگر داد می زد، دو تا از آن ملكه های ریش دار می آمدند و می بردنم جهنم. آن موقع داد نزد. شاید هم زد و من نشنیدم. اما بعدش حتماً داد زده بود. چون فردای آن روز ملكه ها آمدند. صبح كه از خواب بیدار شدم بالای سرم بودند. یعنی آنها بیدارم كردند. زیر درخت و كنار جوب خوابیده بودم كه بیدارم كردند. اول فكر كردم می خواهند مرا به جهنم ببرند. اما نبردند. آوردنم این جا. حیف شد، حوری زیبایی بود. خوش به حال حاج عباس! بر و رویی دارد برای خودش. منظورم این است كه چهره اش نورانی ست – فرمانده مان را می گویم – یك روز توی خیابان دیدمش. دست یك حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. ریش هایش را زده بود. اما من... حرفش را بریدم وگفتم :« این را قبلاً گفته اید!» نگاهم كرد. اول خندید، بعد لبخند زد. چشم هایش را ریز كرد. سرش را جلو آورد و آرام گفت: «راستی نكند شما هم؟...». بعد سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را كه رها كرده بود از سر گرفت. خندید و گفت:« نه البته كه نه ... شما كه شهید شده اید. اگرنه این جا نمی نشستید روبه روی من. من كه لیاقتش را ندارم.»

ترسیده بودم. نه خیلی، اما شب شده بود و من، تنها روبه روی یك دیوانه نشسته بودم. پرستار هم كه رفته بود. البته پرستارهای بخش بودند اما خواب بودند. باید تلفن می زدم تا بیدار شودند و بیایند. پرستار كشیك را هم بعید می دانستم آمده باشد. آسایشگاه قبلی ام، هر وقت پرستار كشیك می رسید، باید می آمد توی اتاق من و دفتر حضور و غیاب را امضا می كرد. اگر هم تأخیر داشت توبیخ می شد. هنوز برنامۀ این جا را نمی دانستم. ولی با چیزهایی كه در آن دو روز دیده بودم، بعید می دانستم چنین نظم و ترتیبی داشته باشد.

گرمم شده بود. نمی دانم چه آتشی به جانم افتاده بود كه مرتب عرق می كردم. بلند شدم. لنگۀ دیگر پنجره را باز كردم. پنجرۀ اتـاق من نرده نداشت؛ یعنی داشت اما كنده شده بود. پرستار می گفت هفتۀ پیش یك دیوانه نرده را كنده. داشته با دكتر صحبت می كرده كه یكدفعه بلند شده و با صندلی كوبیده توی سر دكتر. دكتر كه زمین افتاده، دیوانه ترسیده و خواسته فرار كند. رفته سمت پنجره و نرده را كنده. بعدش هم چون شب بوده، ارتفاع را تشخیص نداده، پریده پایین و در جا مرده. دكتر بیچاره ضربۀ مغزی شده بود و رفته بود بیمارستان. برای همین هم با انتقالی من موافقت كردند.

برگشتم و نشستم روی صندلی. گفتم:« قرار بود ازشهادتتان برایم بگویید. چه شد كه شهید شدید؟» سرش را پایین انداخت. دیگر نمی خندید. تسبیح را هم نمی چرخاند. سرش را تكان داد و با صدایی گرفته گفت:« شهادت...» كمی مكث كرد و ادامه داد:« خدا لطف كرد، و گرنه ما كه لیاقتش را نداشتیم». قطره های اشك را كه روی گونه هایش سرازیر شده بود می دیدم. قطره ها پایین می آمدند و سعی می كردند از میان آنهمه ریش، راهی برای فرار پیدا كنند. كم كم صدای گریه اش هم بلند شد . شانه هایش می لرزید. خواستم بگویم آرام تر گریه كند تا بقیۀ مریض ها بیدار نشوند كه خودش صدای گریه اش را برید و رو كرد به من. چشم هایش سرخ شده بود. همان طور كه اشك می ریخت، با صدایی لرزان گفت:« خون بود و آتش. از زمین و آسمان گلوله می بارید. حاج عباس و بقیه نشسته بودند پشت خاكریز آتش می كردند .شب بود. عراقی ها رسام می زدند و از بالای سرحاجی رد می شد. مرتب منور می زدند . من نشسته بودم پشت سرحاجی. گوشی بیسیم را گرفته بودم توی دستم و كمك می خواستم. دیگر رمز و شماره یادم رفته بود. پیچ كانال را می پیچاندم و داد می زدم...»

یكدفعه صدای هق هقش بلند شد و گفت:« خمپاره بود یا تركش نمی دانم. سرحاجی كنده شد و افتاد توی بغل من .  نفهمیدم چه شد.....

ادامه دارد....

منبع:تبيان


معبر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





علي سعادت | 12:42 - 8 دی 1389برچسب:داستان,برگزیده,دفاع مقدس,بیمار اتاق 314,علی رضا محمدی نیا,آسايشگاه,جانبازان,
+ |

منوي اصلي
خانه
پروفايل مدير وبلاگ
پست الکترونيک
آرشيو وبلاگ
عناوين مطالب وبلاگ

درباره وبلاگ

به وبلاگ معبر خوش آمديد (تخصصي دفاع مقدس)

نويسندگان

علي سعادت

موضوعات مطالب

دفاع مقدس
رسانه ها،اخبار،مطبوعات
خاطرات
كتاب،شعر،داستان،طنز
شهدای گمنام
خانواده شهدا
عملیات ها
بسیج
مناطق عملیاتی
جانبازان
آزادگان
سرداران،شهدا
فرهنگ دفاع،جبهه
فرهنگ ایثار و شهادت
دل نوشته ای با شهدا
جشنواره ،مسابقات
فضاي مجازي،جنگ نرم و...
سينما ،تئاتر،تلويزيون
راهيان نور

نشانك وبلاگ معبر
معبر - وبلاگ تخصصي دفاع مقدس

كد لوگوي معبر

ساير امکانات

RSS


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 345
بازدید دیروز : 151
بازدید هفته : 505
بازدید ماه : 496
بازدید کل : 112494
تعداد مطالب : 667
تعداد نظرات : 60
تعداد آنلاین : 1

مسابقات وبلاگ نويسي

مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان به مناسبت هفته دفاع مقدس

اولین جشنواره «وبلاگ‌نويسی دفاع مقدس» در يزدجشنواره وبلاگ نویسی حماسه نگاران بسیج و انقلاب اسلامیجشنواره وبلاگ نویسی تبیان در حال برگزاری است . ثبت نام کنید